تعقیب دنبالهدار
نویسنده: مهدی عارفیان
زمان مطالعه:3 دقیقه

تعقیب دنبالهدار
مهدی عارفیان
تعقیب دنبالهدار
نویسنده: مهدی عارفیان
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
دبیرستانی که بودم در آزمون ورودی یک مدرسهی خیلی خاص شرکت کردم. مدیرعامل چند استارتآپ موفق و مشاور چندین شرکت بزرگ مدرسهی تابستانهای برای تربیت دانشآموزان در مسیر کارآفرینی طراحی کرده بود و من هم برای شرکت در آزمون ورودیاش دعوت شده بودم. نتیجهی آن آزمون را هیچوقت دریافت نکردم و حتی نمیدانم به مرحلهی اجرایی رسید یا نه چون هیچ ردی از آن در اینترنت پیدا نمیکنم. اما سوال آخر آن آزمون را هیچوقت فراموش نمیکنم و در هر برههای از زندگیام ناخودآگاه جلوی چشمانم را میگیرد. آقای کارآفرین از ما خواسته بود زندگیمان را در سه عبارت خلاصه کنیم. سوال خیلی سختی بود و هنوز هم پاسخگویی به آن برایم مشکل است؛ گاهی نمیتوانم بین دهها چیزی که در سرم میچرخد مهمترینهایشان را انتخاب کنم و گاهی هم بهسختی هر سه مورد به ذهنم میرسد. اما چیزی که همیشه بین گزینههایم هست و هرچقدر هم نادیده بگیرمش از سرمای استخوانسوزش امانی ندارم؛ ترس از جاماندن است.
نمیدانم دقیقا کی و کجا این ترس به جانم افتاد؛ اما سرمایش را حتی هنگام ورقزدن قدیمیترین خاطراتم هم حس میکنم. شاید زمانی شروع شد که پس از چهار سال هممیزیبودن و برخلاف اصرار خانوادههایمان من و دوستم امید در دو کلاس پنجم متفاوت افتادیم. شاید هم در راهنمایی شروع شد. آن سالها خانهی من خیلی نزدیک مدرسه بود و صمیمیترین دوستانم مسیر طولانیای را با دوچرخه میرفتند تا به خانههایشان برسند و هرروز خاطرات دیوانهبازیهای دیروزشان را برای من تعریف میکردند.
آغازش هرجا که بود، وارد دبیرستان که شدم جاماندن بزرگترین ترس من بعد از ارتفاعها بود. مدرسهای که برای آزمون ورودیاش جنگیده بودم را دوست نداشتم چون بهترین دوستانم قبول نشده بودند و همه باهم مدرسهی دیگری میرفتند. لحظههای پایانی کلاسهای دانشگاه را دوست نداشتم چون همهی گروهمان هماتاقی بودند و من دانشجوی بومی. پارهوقت کارکردن را دوست نداشتم چون همیشه اتفاقات مهم صبر میکردند تا من از دفتر بروم.
چند سالیست که این زخم قدیمی را با بیتوجهی و کلیشههایی مانند در لحظه زندگیکردن پوشاندهام و به امید ترمیمش هستم. فکر میکردم گذر زمان توان درمانش را دارد. اما ترس از جاماندن را کابوسهای دوران پیشاتاریخ در ما نهادینه کرد. زمانی که جاماندن از قبیله به معنی مرگ حتمی بود و حتی فکرش هم نیاکان ما را به لرزه میانداخت. هیچ انسانی نیست که جاماندن از دیگران اذیتش نکند، اگر باشد به گفتهی ارسطو «یا حیوانیست یا خدا».
جاماندن چیزی نیست که از آن بگذریم. زندگیهایمان را از همه سو دربرگرفته است و فراری از آن نیست. اگر کمی به ازدسترفتهها فکر کنیم، ذهن جستوجوگرمان در هر گوشهای چیزی برای افسوسخوردن پیدا خواهد کرد. هرگامی که در زندگی برمیداریم، در سایهی هزارانی هستیم که پیش از ما آن مسیر را رفتهاند و آرزوهایمان را زیستهاند. با هر انتخاب، حکم مرگ هزاران مسیر و فرصت دیگر را امضا میکنیم. هرچقدر هم بدویم، همیشه خودمان را پشت جمعیت خواهیم دید. خیلی راحت میتوان سالهای عمر را در رقابتی گذراند که چیزی جز اندوه باقی نمیگذارد، رقابتی برای اولبودن و جلوترزدن.
شمارهی ۱۲۴ وقایع اتفاقیه داستان آدمهاییست که با پذیرش این حقیقت سرد دستوپنجه نرم میکند. آدمهایی که ایستاده روی زمین، پرواز و اوجگرفتن اطرافیانشان را دیدهاند. آدمهایی که آرامش و جوانیشان را پای رسیدن به دستاوردهایشان گذاشتند و امروز از خود میپرسند: «آیا ارزشش را داشت؟» تعقیب دنبالهدار نگاهی میاندازد به همراه تلخ و همیشگی ما انسانها؛ ترس از جاماندن.

مهدی عارفیان
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
